اسفند ۲۰، ۱۳۸۹

داستان آدم

داستان آدم


فرض کنید اولین انسانی که بر روی زمین زندگی را تجربه کرد، تنها بود. اجازه بدهید اسم او را آدم بگذاریم. آدم در زیر آسمان آبی، در هوای گرم و مطبوع در فراوانی آب و غذا، موجودی شاد بود و تمام روزش را در رقص و پایکوبی و شادی و خنده میگذراند. اما روز که به پایان رسید، هوا کم کم تاریک شد. آدم به دنبال نور دوید، ولی نور سرعتش بیشتر از او بود. نور نا پدید شد و آدم در تاریکی مطلق قرار گرفت. آدم از تاریکی ترسید و لرزید. به اینطرف و آنطرف دوید، زمین خورد، و از ترس بر روی زمین نشست. خسته بود ولی چنان ترس تمام وجودش را گرفته بود که خواب به چشمانش نمی آمد. ترس داشت جانش را میگرفت. آدم کم کم در مخیله اش مرجعی تصور کرد که پر از نور بود و پر از قدرت بود. کم کم آدم به این مرجع پناه برد و در مخیله اش او را دوست خود قلمداد کرد. آدم در پناه این مرجع پر قدرت احساس امنیت و آرامش کرد. آدم اسم این مرجع را دوست نامید. در پناه دوست تخیلی ا ش، آدم احساس آرامش کرد، ترسش بکلی بر طرف شد، حتی لبخندی بر لبش آمد، و کم کم خوابش برد. وقتی آدم چشم گشود، هوا روشن شده بود، آسمان آبی بود، پرندگان آواز میخوندند، و انواع و اقسام میوه ها و خوراکی ها دور و برش مهیا بود. آدم دو باره به شادی و پایکوبی پرداخت. دو باره شب شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت و آدم ترسید. آدم دوباره دوستش به یادش آمد و خود را در دامان و پناه دوست خیالی اش قرار داد و در آرامشی مطبو ع در خواب فرو رفت. زندگی آدم بدین سان میگذشت. روزها به شادی و پایکوبی و رسیدن به خویش میگذراند و شبها در دامان دوست خیالی اش، در آرامش استراحت میکرد

روزی تاجری از آنجا میگذشت. آدم را دید که روزها از زندگی کام کامل میگیرد، و هر لحظه اش را در شادی و پایکوبی میگذراند، و شبها نیز با لبخند در خواب فرو میرود. تاجر به آدم نزدیک شد و از او پرسید که چگونه است که شب ها با لبخند میخوابد. آدم قصه ترس خود و دوست خیا لی اش را به تاجر گفت. تاجر از آدم پرسید آیا بهایی هم به دوست خیا lیش پرداخت میکند؟ آدم همچنان که میرقصد، خندید و گفت، دوستش فقط یک دوست خیالی است و برای رهایی از ترسش این دوست خیالی را آفریده است. تاجر سخت در فکر فرو رفت. تاجر فکر کرد که ترس آدم میتواند میتواند منبع در آمد خوبی برای او باشد. تاجر که از فکر بیرون آمد، به آدم گفت که از طرف همان دوست خیالی آدم آمده. آدم خنده ای کرد و حرف تاجر را شوخی قلمداد کرد. ولی تاجر جدی شد و گفت که او با دوست خیالی آدم در ارتباط بوده و از طرف او پیغامی برای آدم دارد. آدم دو باره خندید. تاجر عصبانی شد و بازوهای آدم را گرفت و او را به شدت تکان داد و گفت که آدم باید باور کند که او از طرف دوست خیا لیش آمده. آدم از این حرکت تاجر متعجب شد و اندکی ترسید. آدم از تاجر پرسید اگر از طرف دوست خیا لیش آمده، اسم دوست خیا لیش چیست. تاجر مکثی کرد و گفت اسم دوست خیالی آدم، خدا است. آدم خندید و گفت اسم دوست خیالیش خدا نیست. تاجر چشمانش را از حدقه در آورد، گردن آدم را در دستهای خود گرفت و فشرد. آدم به شدت ترسیده بود. تاجر شروع به تکرار جمله "من از طرف خدا آمده ام" در گوش آدم کرد. تاجر انقدر گلوی آدم را فشرد که آدم رنگش کبود شد و با دست اشاره کرد که ادعای او را میپذیرد. تاجر گلوی آدم را رها کرد. آدم شوکه شده بود و برای اولین بار درد و سرفه را تجربه کرد. آدم از تاجر به شدت ترسیده بود. تاجر به آدم گفت که خدا پر قدرت تر از ان است که آدم فکر میکند. او گفت که خدا جهنم و بهشت دارد و میتواند آدم را در جهنم در دیگهای جوشان بجوشاند و چنین و چنان بکند. و همچنان خدا میتواند آدم را به بهشت ببرد که پر است از هر آنچه به آدم لذت میدهد. آدم گفت که او همه آنچه را به او لذت میدهد، دارد. تاجر دوباره دادی سر آدم زد و او را از خدا ترساند. تاجر خود را فرستاده خدا خواند و گفت هر آنچه او میگوید از طرف خدا است و آدم باید همه حرفهای او را باور کند. تاجر گفت که اگر آدم با او مخالفتی کند، خدا آدم را چنین و چنان میکند. آدم میخواست حرفی بزند که دوباره تاجر دستهایش را به طرف گلوی آدم برد. آدم با سر اشاره کرد که حرف تاجر را میپذیرد. تاجر به آدم گفت که باید همه حرفهای او را باور کند و به آنها عمل کند. آدم لاجرم قبول کرد. تاجر به آدم گفت که باید با او به دیدن همسایه های آدم رفته و به آنها هم بگوید که او فرستاده خدا است. آدم میخواست حرفی بزند که تاجر دستهای خود را به او نشان داد. آدم مجددا تسلیم شد. تاجر در جلو و آدم در عقب به طرف اولین همسایه آدم رفتند. تاجر به همسایه آدم گفت که او از طرف خدا آمده است. همسایه آدم با خنده گفت خدا دیگر کیست. تاجر شروع به تشریح خدا و قدرت او کرد. همسایه آدم از خنده غش و ریسه میرفت. تاجر عصبانی شد و به همسایه آدم گفت که آدم هم شاهد مدعای اوست. همسایه آدم به آدم گفت که او چرا به حرفهای دیوانه وار تاجر نمیخندد. آدم در فکر فرو رفت، تاجر دستهایش را نشان او داد. هر وقت آدم به فکر فرو میرفت، تاجر دستهایش را به او نشان میداد و آدم از تفکر بیرون می آمد. آدم به همسایه خود گفت که او باور دارد که تاجر فرستاده خدا است. همسایه آدم نگاهی به آدم و تاجر کرد و دوباره از خنده ریسه رفت و گفت همه حرفهای آنها جوک است. تاجر چشمهایش از حدقه در آمدند، دستهایش را دور گردن همسایه آدم حلقه زد و گلوی همسایه آدم را فشرد. آدم ترسید و چشمهای خود را بست و گوش های خود را گرفت. صورت همسایه آدم کبود شد و در دستهای تاجر دست و پا زد تا خفه شد و بی جان به زمین افتاد. آدم به شدت ترسیده بود. تاجر به آدم نگاهی کرد و به او گفت که حالا باید در برابر خدا به سجده بیفتند و خدا را شکر کنند و از او بیشتر بترسند. آنگاه تاجر گفت که باید به سراغ همسایه های دیگر آدم بروند. همسایه بعدی که داشت خفه میشد، آدم به همسایه اش التماس کرد حرف تاجر را بپذیرد وگرنه به سرنوشت همسایه قبلی دچار میشود. همسایه پذیرفت که تاجر فرستاده خدا است. بدین ترتیب تاجر با آدم و همسایه های آدم سراغ تک تک افراد رفتند و آنها را با ترس متقاعد به ادعای تاجر کردند. تاجر آماده بهره برداری از سرمایه گذاری بر روی ترس آدم ها کرد. او به آدمها گفت که باید از صبح تا شام کار کنند و در برابر خدا که همه چیز از ان اوست به خاک بیفتند، و حاصل کار خود را به فرستاده خدا بدهند. و بدین سان همه آدمها تمام شب و روز خود را در ترس به سر میبردند و منجی ترسهای خود را خدا و فرستاده خدا میدانستند. اگر فردی هم به این باور شک میکرد و یا معترض میشد ، تاجر و آدمهای دیگر او را خفه میکردند که خدا و فرستاده خدا را خوشنود کنند. همه جا پر از ترس شده بود. ترس از تاریکی، ترس از بیماری، و ترس از مرک. در باور آدمها، ناجی همه این ترسها خدا و فرستاده خدا بودند. از محصول کار آدم ها، فرستاده خدا زندگی مرفه و راحتی برای خود مهیا کرد و اینجا و آنجا ساختمان و خانه برای خدا ساخت و اختیار همه این خانه ها و در آمد ها در دست فرستاده خدا و اعوان و انصار و دستیارانش قرار گرفت. دوست اولیه آدم که آدم در پناهش با لبخند میخوابید بکلی غریب افتاده بود، آدم گوسفند و عمله تاجر شده بود، خدا مایه ترس آدمها و اسباب کاسبی تاجر شده بود، و تاجر کسب و کارش رونقی فراوان گرفته بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر