اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۰

تقلا

 

تحت تاثیر کامل احساسات، الله اکبر گویان وارد مسجد میشدم، سینه میزدم، پای منبر و مصیبت خوانی آخوند گریه میکردم برای فراغت بعد از مرگ. آخوند حسابی از فشا ر قبر ترسانده بودم. گفته بود الله همه جا هست و ناظر اعمالم. گفته بود سگ و کافر و بهایی نجس هستند و باید با آنها دشمن بود. تفریحمان سگ بازی بود. با چوب و سنگ و زنجیر و غیره عصر ها در قبرستانهای خارج از ده با سگها به همدیگر حمله میکردیم. اول سال که میشد مادرم از زیر قران ردم میکرد و عازم دبستانم مینمود. سر کلاس با ورود معلم به کلاس، مبصر بر پا میداد و ما همه می ایستادیم تا معلم اجازه نشستن میداد. لای کتاب را باز میکردیم و خدا-شاه-میهن را میخوندیم. آیام محرم در دسته های سینه زنی و زنجیر زنی محل با عشق به امام حسین و زینب و رقیه و علی اصغر شرکت میکردیم. نیمه شعبان به یاد آقا امام زمان ای شربت میخوردیم و چراغانی میکردیم.
اولین آبجو را با دو تا از دوستانم در باغی خوردیم. چه تلخ بود. آبجوی شمس در شیشه سبز رنگ بزرگی که انگاری تمام نمیشد. تلخی آبجو را مستی و کله گرمی مطبوع بعدش کاملا جبران میکرد. توی این آبجو خوریها یکی گفت اکبر گفته خدا وجود ندارد. تقریبا مستی از سرم پرید، شاید رگهای گردنم ذق زدند، به هوشم بالیدم و گفتم اکبر غلط کرده، من بهش ثابت میکنم خدا هست. اکبر را که دیدم گفت من میگم نیست چون نمیبینمش، تو که میگی هست بودنش را به من ثابت کن. مونده بودم چکار کنم. آخونده یک روز داستانی از بهلول گفته بود که بهلول سنگی توی سر یکی زده بود که گفته بود الله نیست. اون طرف هم گفته بود چرا میزنی، سرم درد گرفته، بهلول هم گفته بود: تو میخواهی من الله را نشانت بدهم، تو هم درد را نشانم بده. بعد هم آخونده نتیجه گرفته بود که چون درد هست ولی نمیشه دیدش، الله هم هست ولی نمیشه دیدش. از ان موقع هر وقت اسم الله می آمد، یاد درد می افتادم. توی دنیایی پر از احساسات، با کمتر فکری زندگی ادامه داشت.
ریاضیات پنجم و ششم ابتدایی پیر آدم را در میاوردند. شانس آورده بودیم معلم خوبی داشتیم. به ریاضی علاقه پیدا کرده بودم. گاهی اوقات غرق تفکر در ریاضیات میشدم. یاد حضرت علی می افتادم که آخونده گفته بود وقتی نماز میخواند، عقرب هم که نیشش میزد، حالیش نمیشد. (ادامه دارد).